یه روز سخت ....
دیروز پسرم سخت ترین روزی بود که با تو داشتم . شاید سخت ترین واژه مناسبی نباشه ولی نمی تونم کلمه ی دیگه ای پیدا کنم . (آخه مامان همیشه انشای ضعیفی داشته و همیشه خاله مژگان انشاهامو مینوشت) خب و اما دیروز... شب قبل به سختی تونستم بخوابونمت اونقدر گریه کردی تا خوابت برد صبح ساعت 10 بیدار شدی درحالی که من هنوز خسته بودم توان اینکه از رختخواب پاشم رو نداشتم تو هم کلی غر غر کردی آخرش هم گریه ت در اومد مجبور شدم پاشم .از ساعت 11 شروع کردی به جیغ کشیدن تا ساعت 1 ، هر کاری هم میکردم ساکت نمی شدی گذاشتمت رو زمین نگات میکردم چند تا نفس عمیق کشیدم بالاخره موفق شدم بخوابونمت. فقط 1 ساعت خوابیدی غروب بردمت حمام ، همیشه دوست داشتی و لذت...
نویسنده :
مامان سمیرا
0:40